هروقت خبر فوت میشنوم یاد اون پنج شنبه لعنتی میفتم که موبایل عمو زنگ خورده و عموی آروم یهو سرشو انداخت پایین و جون نداشت تو چشم من و رامین نگاه کنه و چیزی بگه سرشو انداخت پایین و با عمو کوچیکه رفتن از خونه بیرون و تنها چیزی که بعدش یادم میاد صدای گریه های زنعموم تو ماشینه و من ِ مات و مبهوت که فقط از شیشه ماشین دارم خیابونا رو میبینم که برسیم بیمارستان ...
هر وقت خبر فوت میشنوم فقط دلم میره پیش دختر داستان ! بابک تسلیت ! آقای اسحاقی رفت اما هوای آبجی نرگستو زیاد ِ زیاد داشته باش !
بابک تسلیت ...
ممنون فریبا
قسمت بود بعد از یکسال دقیقا یکسال اینجا رو بخونم
اونم به خاطر بازی وبلاگی
ممنون
خدا رحمت کنه مادرت رو