درابعاداین عصر خاموش من ازطعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

خیلی وقته که ننوشتم ... این خیلی وقت واسه من معتاد به نت میتونه همین یه ماه و خورده ای باشه ... چند هفته ست نت نمیام ... ذهنم خیلی پره ... خیلی دوست داشتم بنویسم ... نشد ...


* محیط غریب خوابگاهمونو دوس دارم ... بخصوص وقتی شب میشه و من میرم توی اون پله های منتهی به نمازخونه سرمو تکیه میدم به اون پنجره ی بلند و زل میزنم تو سیاهیا ... گروهی خندیدن ... شوخیای با هم ... غذا خوردنا ... مسئولیتایی که پای خودمونه ... زندگی خوبیه ... دلم برای خوابگاه تنگ شد :دی ... اتاق 4 شد مخصوص خواهر س و برادر م *:دی ( یه روز حتما باید بنویسم راجع بهشون ) ...اتمسفر سنگینی داره اون اتاق ... تمام سعیمو میکنم اون طرفا پیدام نشه ... واسم قابل درک نیستن ... به هیچ وجه ... این که با صدای این دسته هایی که خدارو شکر تموم شدن ، من درست تو اوج یادگیریام میریزم بهم تمام سعیمو میکنم جلوی بقیه فحش ندم و اونا گریه میکنن واسم قابل درک نیست ... به هیچ وجه ... حرفم توهین نیست اما نمیتونم بفهممشون ... به هیچ وجه ... اینکه من با سویشرت برم توی حیاط مدرسه و بجای شال و روسری کلاه سویشرتمو بذارم سرم هیچ چیز بدی نیست که بخوام نگاههای چپ چپشونو تحمل کنم و چیزی نگم ...

* برادر م یکی از بچه هاست و این صرفا یه نامگذاریه :دی


** دوران کنکوری که دارم میگذرونم واسم شیرینه ... اون تلخی که بقیه میگفتن رو نداره ... دوسش دارم ... آرامشم زیادتر شده ... نمیدونم ... شاید بعدا سختتر شه اما الان خوبه ...

تنها چیزی که اذیتم میکنه اینه که بچه هامون هنوز بزرگ نشدن ... هنوز به بلوغ عقلیشون نرسیدن ... وقتی من توی قلمچی بشم 500 و اونا منو دشمن خونی فرض کنن قابل هضم نیست و یه بچه بازی محضه ...


*** نمیدونم دیشب و امروز چی شده که همه یاد من افتادن ... خیلیا بهم اس ام اس دادن و من برای لجبازی با خودم جواب هیشکیو ندادم ... دلیلی نداره که برای کسایی که یه روزی احتیاج داشتم به بودنشون و نبودن و الان تنها شدن واسم مهم باشن ... توی اینا 4 نفر به شدت واسم تعجب آور بودن ... 4 نفری که تو زندگیم حتی فک نمیکردم دیگه اثری ازشون باشه ...

خدا بخیر بگذرونه :دی 


**** و اینکه من بهترین مادر دنیا رو دارم ... کمترین حسنش اینه که من راحتم باهاش و هرچی میخوام میگم و این منو مثل بچه های دیگه عقده ای نکرده ...


شرمنده گل روی همتون که میاید بهم سرمیزنید و نمیام پیشتون ... ببخشید به ساعتایی که کمتر از دقیقه برام طول میکشن و هیچ وقت آزادی نذاشتن برام ...


به باغ همسفرن ( سهراب سپهری ) با صدای خسرو شکیبایی



آخر قصه  همیشه گریه دختر



* آقا معذرت که بی توضیحه ... ما توی مدرسه خوابگاه داریم که روزای تعطیلو روزایی که دوس دارم میتونم بمونم تا درس بخونم ... البته فعلا شب موندن نیست ... تا ۸ شبه ... بعد اون میام خونه ... ولی ایام عید رو فول تایم توی خوابگاهم ... جاست ایت :دی

نظرات 21 + ارسال نظر
مسی ته تغاری پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ http://masitahtaghari.blogspot.com/

یه خورده عجیب بود
من خنگم و بی خبر یا اینکه ...
قضیه خوابگاه چیه؟

فری توپول جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ http://feritopol.blogfa.com/

دختر آبان ماه آبان قهر میکنی میری خو بوقت الان مییای بغضت میترکه اینثدر مینویسی؟؟

نمی دونم بین ما پسرا وقتی تو قلم چی کمتر میاورد میشد شاه هو همه اونو تحویل میگرفتن،ما در آرزویی آخر شدن بودیم و شماااااااااااا

مامانگار جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

...فریبا ؟!....
...خوابگاه ؟!....
خوشحالم که توی این دوران ارامش داری نه استرس و اضطراب...وامیدوارم تاآخرش همینطور خوب باشه برات...
...به واکنش بچه ها هم فکرنکن...کارخودتو بکن ...

بهمن شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ http://www.facebook.com/bahman.sh

سلام
منو یادت میاد؟
موشول یادته؟!
تو فیس بوک نتونستم پیدات کنم
آدرس فیس بوکت چیه؟


ادرس فیس بوکم اینه رو جای آدرس وبلاگ بالا میزارم

Hasti شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:26 ب.ظ http://hastimotarez.blogfa.com

بعضی از بچه ها کم شرایطند! هنوز تو دوران بچگی خودشون سیر میکنند! نباید بهشون توجه کرد.
میدونی فریبا؟ تو از این نظر خیلی شبیه ِ منی! من هم به دیگران توجه نمیکنم و جوری تیپ میزنم که فقط خودم احساس آرامش و راحتی بکنم.. به قول تو برام غیر قابل ِ هضمه که بعضی ها تو همه کار آدم فضولی میکنند! :))
موفق باشی عزیزم.

Hasti شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ http://hastimotarez.blogfa.com

راستی سلام!

کرگدن شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ب.ظ

اینجایی که نوشتی کجاس ؟!
کمپ ترک اعتیاده ؟!

فاطمه شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:55 ب.ظ http://999f111a.blogfa.com

سلاممممم فریبای نازنینم
نام پستت خوش یه دنیا حرف بود..
فدات شم دختر به حرف دیگران زیاد بها نده..راه درست خودت رو برو عزیز جان
خوب باشی و سرشار از تازگی

محمدرضا(پسر آبان) شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ http://improved-mind.blogfa.com

خوش به حالت
آرامش و این روزا

خلاف جهت عقربه های ساعت یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ب.ظ http://ccw-ccw.persianblog.ir

چهارصد تا پستت رو خوندم ... الان تازه پیدا کردم که کجا باید کامنت بذارم... آخه این چه قالبیه؟ البته خوبیش این بود که نوشته های قبلیتو هم خوندم...
حالا اینجا رو دوست داری یا نه؟ چون من خودم برای درس خوندن این جاهای گروهی رو اصلا انتخاب نمی کنم... خوب؟ دیگه چه خبر؟

خلاف جهت عقربه های ساعت یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://ccw-ccw.persianblog.ir

آقا ظاهرا این کامنت آخرم نیومده... دوباره می نویسم ولی به قشنگی کامنت قبلی نمیشه... خلاصه خیلی تشکر کردم بابت این لینک شعر سهراب و صدای خسروی عزیز... خیلی به حال این روزام شبیه بود... و خوشحالم که تو به بلوغ عقلی رسیدی... امیدوارم این عصر خاموش دلگیرت نکنه... منو که کرده... بازم ممنون...

endman دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ب.ظ http://endland.blogfa.com/

امیدوارم و آرزومندیم با اینهمه زحمتی که میکشید موفق باشید بانو آبان...و حتما هم میشید:)

عاطفه دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

چه جالب! تومدرسه خوابگاه دارید؟
خوشحالم که دوران کنکورتو دوست داری.. منم دوست داشتم اون دورانو..

محبوبه جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ http://sayeban.blogfa.com

اول که کلمه ی خوابگاه رو دیدم فکر کردم دانشگاه قبول شدی کلی ریختم به هم که مگه من چند وقته نیومدم اینجا!!!واسه رتبه ی ۵۰۰ خیلی خوشحالم... و از اون بیشتر از خوشحالی تو و اینکه خوبی خوشحالم...

مامانگار جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ق.ظ

خوب شد این توضیح رو درمورد خوابگاه دادی...بدجوری برای همه سوال شده بود...
خیلی فکر خوبیه...درمورد بعضیا جواب نمیده...میگن تو خونه راحتتریم برا درس خوندن...
توووووو موووووووفقیییییییییی دختررررررررر کووووووووشای آبان...

سیروس جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ http://www.khozaebal.persianblog.ir

رفتی سربازی یا فرار کردی؟!
خوابگاه دیگه چیه
چند وقتی بود اینجا نیومده بودم

حامد عبداللهی سفبدان یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ http://www.hamedabdollahi.parsiblog.com

7 سال این گونه زندگی کردم، مجردی. حجره های طلبگی، خانه های مجری، تلخی ها و شیرینی های زندگی اینگونه. یک حس کلی وار به ادم میده. آدم بیشتر از هر وقتی "خود"ش رو حس میکنه. البته الان دیگه تنها نیستم الان حس دونفره داریم.

محمد رضا دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ http://some-like-any.blogfa.com

منتظرتم
آیکون گلم که نداره

پوریا سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ق.ظ http://pouria-sokoot.blogfa.com

سلام من برگشتم
خونه ی جدید مبارک .... زندگی مجردی هم عالمی داره

مامانگار دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:20 ب.ظ

۲۰ - خیییییلی رندددددد....
فریبااااا چطوری عزیزم...خوبی...؟...
برات آرزوی نتایج خوووووووب دارم...دلمون برات تنگ شده...

بانوی اجاره ای سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ق.ظ http://wf3.blogsky.com/

خدا مامامنتو برات نگه داره ./

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد